شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پر خوشه ترین
شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از
گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا
خوشه ای بچینی!
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با
حسرت جواب داد: هیچ! هرچه جلو میرفتم خوشه های پر
پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پر
پشت ترین تا انتهای گندمزار رفتم. استاد جواب داد: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم
نمی توانی به عقب برگرد!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شدو او در
جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو
بروم باز دست خالی برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!
وقتی تو امدی به دنیا عریان جمعی به تو خندان وتو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت رفتن جمعی به تو گریان و تو باشی خندان .
*
وجدانت را مجبور مکن که نفهمد آنچه را که میبیند.
*
مولا علی (ع):
«ای انسان! کانون خوشبختی و بدبختی تو در وجود توست . در آسمان و زمین جست و جو مکن.»
*
به من بگو نگو ، نمیگویم ، اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم ،
من می فهمم.....
زنانیکه می خواهند مرد باشند ، زنانی هستند که نمی دانند زن هستند .
از دست دادن فرصت غصه میاورد.