فقیر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند
چقدر فقیر هستند.
آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.
ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود
اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی
ما واقعا چقدر فقیر هستیم!»
سایه
سایه ای روی عطش می دیدم
هوش او را بو کشیدم:
بوی زبری می داد
فکر او را لمس کردم:
همچو یک جنبنده بود
رنگ او هم مثل گلگشت خیال...
صوت او ابهام منگی می نمود
سایه از ژرفای بودن می گذشت،
سایه از دور زمان خارج بشد
رفت و با سایه ی من تلفیق شد، یک سایه شد
آن وقت دیگر سایه تیره نبود
می خودم را دیدم
من خودم را در سایه دیدم خوب!
آن سایه، سایه ی من بود
شعر از:حمید حیدری
موفق باشید..
ممنون از این شعر خوب باز هم منتظر نظر شما هستم.....:)